نتیجه دوئل آرگوس فیلچ و مونیکا ویلکینز:امتیاز های داور اول:
مونیکا ویلکینز: 21 امتیاز – آرگوس فیلچ: 22 امتیاز
امتیاز داور دوم:
مونیکا ویلکینز: 22 امتیاز – آرگوس فیلچ: 23 امتیاز
امتیاز داور سوم:
مونیکا ویلکینز: 21 امتیاز – آرگوس فیلچ: 22 امتیاز
امتیازهای نهایی:
مونیکا ویلکینز: 21 امتیاز – آرگوس فیلچ: 22 امتیاز
برنده دوئل:
آرگوس فیلچ!-تکون نخور! صدات در نیاد! نفس هم نکش! این صدای چیه؟
مونیکا وحشت زده به وسایل شکنجه دور و برش نگاه کرد.
-نمی دونم...شاید صدای قلبم باشه!
-بگو نتپه!
فریاد فیلچ در اتاق منعکس شد. مونیکا به خود لرزید. ساعت ها بود که در آن اتاق همراه فیلچ نشسته بود. مرتکب جرم بزرگی شده بود. برگزاری تور جنگل ممنوعه در ازای دریافت پنج گالیون از دانش آموزان سال اولی!
می دانست دامبلدور به سادگی او را نخواهد بخشید. و حالا در این اتاق منتظر بود تا دامبلدور بیاید و مجازاتش را اعلام کند. طی یک ساعت گذشته فیلچ درباره تک تک وسایل اتاق شکنجه توضیح داده بود. در پایان آلبوم خاک گرفته و کهنه ای از زیر صندوقچه اش بیرون کشیده، و مونیکا را مجبور به تماشای عکس های داخلش کرده بود.
فیلچ راست می گفت! این مجازات ها قبلا اجرا شده بودند. و آلبوم عکس پر بود از تصاویر قربانیان.
اقدام بعدی فیلچ شامل توضیحات نه چندان قانع کننده ای درباره شجره نامه اش، جانور نما بودن خانم نوریس، کمی تهدید و در پایان نشستن روی بشکه ای که مشخص نبود محتوی چیست و زل زدن به مونیکا می شد!
مونیکا احساس راحتی نمی کرد...فیلچ به او خیره شده بود. و نگاه فیلچ هرگز دوستانه نبود.
زیر نگاه خیره فلچ داشت خرد می شد. عرق کرده بود...سردش بود...
پنج دقیقه گذشته. پنج دقیقه ای که در ذهن مونیکا بیشتر ازپنج ساعت طول کشید...تا این که بالاخره در باز شد.
چهره مونیکا با دیدن آلبوس دامبلدور از هم باز شد. هیچوقت از دیدن او اینقدر خوشحال نشده بود.
-پروفسور...بالاخره...خواهش می کنم. بگین مجازاتم چیه. هر چی باشه قبول می کنم. فقط منو از اینجا ببرین.
دامبلدور لبخندی زد.
-آروم باش...مجازاتت تموم شد دخترم. مجازاتت همین بود. ترسیده بودی...نه؟...احساس ناامنی کردی. احساس در خطر بودن! این همون احساسی بود که اون بچه ها به مراتب بیشترش رو تو جنگل ممنوعه داشتن. امیدوارم درکشون کرده باشی. حالا برو به خوابگاهت. و لطفا دیگه هیچ تور غیر قانونی در مدرسه برگزار نکن!
____________________
توضیح:طی سال هایی که دوئل داشتیم یادم نمیاد کسی طبق سوژه ننوشته باشه. برای همین قانونی در این مورد نداشتیم. ولی ظاهرا دیگه باید داشته باشیم.
در این مورد خیلی فکر و بحث کردیم. اول تصمیم گرفتیم امتیاز زیادی از شخصی که مطابق سوژه ننوشته کم کنیم. مثلا ده امتیاز. که احتمال برنده شدنش تقریبا از بین بره. ولی این روش اشکالاتی داره.
اول این که طرف در این روش می دونه که امتیاز واقعیش چی بوده. و در این صورت نه برنده خودشو برنده محسوب می کنه و نه بازنده بازنده!
مثلا فردی بدون توجه به سوژه یه رول عالی نوشته. 29 می گیره. و ده امتیاز ازش کم می کنیم. می شه 19.
یکی دیگه یه رول ضعیف می نویسه و 21 می گیره...برنده می شه. ولی هر دو می دونن که امتیاز نفر اول خیلی بیشتر بوده و چون نفر اول آزادانه نوشته و نفر دوم محدود به سوژه شده این مقایسه منصفانه نیست.
دوم این که به همین دلیلی که در مثال توضیح دادم ممکنه عده ای بی خیال سوژه بشن! بیان یه رول عالی بنویسین و اهمیتی به ده امتیاز کم شده ندن.
و در پایان، توجه نکردن به سوژه، کل پایه و اساس دوئل رو از بین می بره. برای همین تصمیم گرفتیم به رول هایی که طبق سوژه نوشته نشدن کلا امتیازی ندیم. متوجه ایراد های این روش هم هستیم. به هر حال طرف زحمت کشیده و رولی نوشته...و طرف مقابلش هم برای رقابت وارد این دوئل شده. ولی مجبور بودیم روشی رو انتخاب کنیم که کمترین ضرر رو داشته باشه و انصاف بیشتر رعایت بشه.
شما یک دوئل دارین و یک سوژه...به سوژه دقت کنین. اگه ابهامی دارین بپرسین.
در مورد دوئل آلبوس دامبلدور و ریگولوس بلک:
رول ریگولوس مطابق سوژه نیست.
سوژه، مرگ سیریوس بود و باید در مورد سیریوس نوشته می شد. درباره این که بعد از این که پشت پرده رفت چه اتفاقی براش افتاد. (که به نظر من سوژه فوق العاده ای بود!)...ولی کاملا مشخصه که این جمله من که گفتم: " از شخصیت خودتون هم می تونین استفاده کنین" بوده که ریگولوس رو به اشتباه انداخته.اینجا مقداری از تقصیر رو به گردن می گیرم.
گرچه بعدش گفتم که در لحظه مرگ سیریوس می تونین زنده یا مرده باشین و به نظرم همین، مشخص می کرد که اصل سوژه سیریوسه! این که گفتم از شخصیت خودتون می تونین استفاده کنین یعنی می تونین تابع کتاب نباشین و مثلا ریگولوس هم در صحنه مرگ سیریوس حضور داشته باشه.
با وجود این قبول دارم که جمله من می تونه توضیح رو گنگ کرده باشه.
طبق قانون بالا امتیاز رو نمی تونیم حساب کنیم. ولی استثنائا این بار چون نویسنده کاملا مقصر نبود فقط اعلامش می کنم.(حسابش نمی کنم)... در دوئل های بعدی رولی که طبق سوژه نباشه هیچ امتیازی نمی گیره.
خوشبختانه این اشتباه نتیجه رو تغییر نداده. منم از این به بعد دقت می کنم که دقیق تر و واضح تر سوژه ها رو توضیح بدم.
امتیاز های داور اول:
آلبوس دامبلدور: 25 امتیاز – ریگولوس بلک: صفر امتیاز
امتیاز های داور دوم:
آلبوس دامبلدور: 26 امتیاز – ریگولوس بلک: صفر امتیاز
امتیاز های داور سوم:
آلبوس دامبلدور: 26 امتیاز – ریگولوس بلک: صفر امتیاز
امتیاز های نهایی:
آلبوس دامبلدور: 26 امتیاز – ریگولوس بلک: صفر امتیاز
برنده دوئل:
آلبوس دامبلدور!امتیاز های حساب نشده ریگولوس:
امتیاز داور اول: 26 امتیاز
امتیاز داور دوم: 25 امتیاز
امتیاز داور سوم: 25 امتیاز
تالار اسرار وزارت سحر و جادو:سیریوس در مقابل شلیک نور سرخ رنگ بلاتریکس جاخالی داد.
-زود باش...بهتر از اینم می تونی!
دومین شلیک نور درست به سینه سیریوس خورد...و این یکی سبز رنگ بود!
هری فریاد کشید.
ولی سیریوس چیزی نمی شنید. در حالی که تعادلش را از دست داده بود و به طرف طاق نما می غلتید صدای زمزمه های مبهمی را می شنید که کم کم واضح می شدند.
-دیدی گفتم میاد...من شرطو بردم!
-هی! صبر کن! تو گفتی دختره میاد. این دختره؟ با این ته ریشش؟
-من گفتم اون میاد. اشاره کردم. به من ربطی نداره که وقتی من به این طرف اشاره می کنم تو به اون طرف نگاه می کنی.
سیریوس چشمانش را باز کرد. صحنه جنگ را می دید...که البته حالا تبدیل به صحنه سوگواری هری شده بود. ولی بصورت ناواضح...از پشت پرده! به دور و برش نگاه کرد.سه جادوگر و دو ساحره بالای سرش ایستاده بودند.
-من کجام؟
-توی طاق نما!
به جادوگری که جوابش را داده بود نگاه کرد. چهره اش شدیدا برای سیریوس آشنا بود.
-ببخشید...من شما رو...
-می شناسی!...بله...باید عکسمو جایی دیده باشی. من الکس ریواندر هستم. وزیر سابق سحر و جادو...خیلی سابق! سالها پیش.
سیریوس به خاطر آورد. وزیر سحر و جادویی که بطور ناگهانی ناپدید شده بود. همه فکر می کردند از دنیای جادوگری خسته شده و برای گذراندن دوران بازنشستگیش به جزیره ای خوش آب و هوا مهاجرت کرده. عده ای هم می گفتند که جذب جادوی سیاه شده. ولی او اینجا بود. داخل طاق نما.
ریواندر چهره مهربانی داشت. ولی ناگهان لبخند از چهره اش محو شد.
-اوه...نه...دوباره...باید برم!
و غیب شد.
سیریوس از جا برخاست.
-کجا رفت؟
یکی از ساحره ها که شباهت زیادی به مادام هوچ داشت جواب داد:
-نرفت...بردنش. همه ما رو می برن. تو رو هم می برن.
-کجا؟
روی صحنه نمایش ...پرده رو نمی بینی؟
قبل از این که سیریوس موفق به هضم جمله شود احساس کرد طنابی نامرئی به پاهایش بسته شده و او را به آن سوی طاق نما می کشد. قدرت طناب خیلی بیشتر از مقاومت سیریوس بود و یک ثانیه بعد ناخود آگاه خودش را در میدان جنگ یافت.
واقعا خودش را یافت...
خودش را می دید که در فاصله کمی سرگرم جنگیدن با بلاتریکس بود.
-ریموس...حواست کجاست؟
فریاد تانکس خطاب به او بود. ریموس؟...نگاهی به ردایش انداخت...ردای کهنه و مندرس ریموس را دید...
او ریموس بود.
در صحنه مرگ خودش...و این بار در نقش ریموس!
طولی نکشید که همه چیز تکرار شد.
نور سرخ...جاخالی و نور سبز!
این بار صحنه مرگ خودش را با چشم های ریموس دید...و فریاد هری را شنید...و می دانست وظیفه اش آرام کردن هری است.
درست در لحظه ای که هری در تعقیب بلاتریکس از تالار خارج شد، سیریوس دوباره خودش را در آن سوی طاق نما یافت.
این بار کسی جز ساحره ای که شبیه مادام هوچ بود حضور نداشت.
-اینا کجا رفتن؟
-رفتن صحنه هاشونو بازی کنن...
-چند بار دیگه قرار این جریان تکرار...
طناب نامرئی به او اجازه تمام کردن جمله اش را نداد. دوباره به صحنه جنگ کشیده شد...و این بار در نقش مودی!
جنگید و غیب شد و ظاهر شد! رفت و آمد...هر بار در نقشی متفاوت. با نگاه آنها و با احساس آنها. نمی توانست تغییر در صحنه و نقش بدهد. سناریو جزئی از وجودش شده بود.
عذاب کشید...درد و رنجشان را حس کرد. تنهایی و درماندگی هری را با تمام وجود درک کرد.
کم کم احساس کرد طاقتش دارد تمام می شود.
به پشت طاق نما کشیده شد. ریواندر باز گشته بود. سیریوس خسته و آشفته از او پرسید:
-این جریان چقدر قراره ادامه پیدا کنه؟
ریواندر لبخندی زد.
-صبر داشته باش جوون...تموم می شه. می دونی برادرت هم همین مراحل رو طی کرد؟ تازه وضع ما که خوبه. ببین کلا چند نفر تو صحنه مرگت حضور داشتن...نقش تک تکشونو که بازی کنی تموم می شه. مال منم طول کشیده. برای این که وسط روز افتادم تو این طاق نمای لعنتی...باید رابرت رو می دیدی! اون تو صحنه جنگ کشته شد...جنگی که این طاق نما جزو غنائمش بود! الان سالهاست که داره نقش بازی می کنه. و هنوز تموم نشده.
-بعدش چی می شه؟
-راستش...نمی دونم...شاید بریم به بهشت! شاید اینجوری گناهانمون پاک می شن.
سیریوس به بازی کردن ادامه داد...
رون شد...هرمیون شد...و حتی بلاتریکس!
و بلاخره نوبت به آخرین شاهد رسید...طناب نامرئی سیریوس را کشید و داخل جسم دیگری برد.
نمی دانست تبدیل به چه کسی شده است.
تنها احساسی که داشت خشم بود و نفرت...و البته ترس! این بار داخل صحنه نبود. از پشت در صحنه را تماشا می کرد. این چه کسی بود که می ترسید وارد صحنه جنگ شود.
بی اختیار دستی به صورتش کشید...و جای خالی بینی اش را لمس کرد.
ولدمورت!
او بعدا ظاهر نشده بود. از اول حضور داشت. از گوشه ای مبارزه مرگخوارانش را تماشا می کرد...و حتی به خودش زحمت کمک به یکی از آنها را که کاملا در تیررس چوب دستی اش بود نداد.
صدای بلاتریکس و هری از راهروی پشت سرش به گوش می رسید. باید به آنجا می رفت.
آخرین نقش را هم بازی کرد. طناب نامرئی درست به موقع رسید و او را کشید و با خود برد.
این بار نه به آن سوی طاق نما...به دالانی تاریک و طولانی!
پرده ای جلوی چشمانش را گرفته بود. پاهایش بشدت سنگین شده بودند. طوری که حتی نمی توانست از جایش تکان بخورد.
سعی کرد فریاد بکشد. سعی کرد تکان بخورد. ولی حتی نمی توانست پرده جلوی چشمانش را کنار بزند. زاویه دید بسیار محدودی داشت. فقط دیوار سنگی روبرویش را می دید و حوضی پر از آب نه چندان زلال، با فواره ای که دیگر کار نمی کرد.
نگاهی به حوض انداخت. انتظار داشت تصویر خودش را در آب ببیند...ولی تنها چیزی که دید طاق نما بود. یک طاق نمای جدید و سیاه رنگ، در مکانی نامعلوم.
طاق نما صبور و مصمم سر جایش ایستاده بود. مانند عنکبوتی که تارش را تنیده و در انتظار شکار است.
سیریوس طاق نمای دیگری شده بود...